سائر

/sA~er/

لغت نامه دهخدا

سائر. [ ءِ ] ( ع ص ) رونده. روان. جاری. سیرکننده. سایر :
نه هیچ ساکن و جنبان در او مگر انجم
نه هیچ طائر و سائر در او مگر صرصر.
( سندبادنامه ص 255 ).
لفظ چون وکر است و معنی طائر است
جسم جوی و روح آب سائر است.
( مثنوی ).
|| داستان شده. مشهور.
- ذکر سائر ؛ شهرت. صیت. نام سائر : آنگاه نفس خویش را میان چهار کار مخیر گردانید... وفور مال و ذکر سائر. ( کلیله و دمنه ). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک علمی وافرو ذکری سائر داشتند بمنزلت ساکنان خانه و بطانه مجلس بودند. ( کلیله و دمنه ). و ذکر آن در آفاق و اقطار عالم سائر و مبسوط گشت. ( کلیله و دمنه ). ذکراین فتح بزرگوار در جهان سائر گشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 295 ).
- مثل سائر ؛ داستان رونده بر افواه ، زبان زد :
بنسبت چون فلک قدر تو عالی
بهمت چون مثل ذکر تو سائر.
ادیب صابر.
سائر است این مثل که مستسقی
نکند رود دجله سیرابش.
سعدی ( بدایع ).
- نام سائر ؛ ذکرسائر :
نامی تری ز صاحب عباد در جهان
سائر چو نام صاحب عباد نام تست.
سوزنی.
|| دیگر. دگر. علیحده : بدان وقت که ضیاع میداشت در روزگار سلطان محمود و چه در سایر اوقات... برامیر مسعود عرضه کردند. ( تاریخ بیهقی ).
- سائر ناس ؛ دیگر مردمان.
|| ( اِ ) باقی. ( جوهری ). باقی از شی ٔ. ( قطر المحیط ) ( اقرب الموارد ). || همه. تمام. جمیع. ( جوهری ). سائر ناس ؛ همه مردم ، تمامت مردم : سائر حکما از تأویل این فروماندند مگر درویشی که بجای آورد. ( گلستان ). تا شبی آتش در انبار هیزمش افتاد و سائر املاکش بسوخت. ( گلستان ). غلامان را در این هیچ گناهی نیست چه سائر بندگان و خدمتکاران به انعام و بخشش خداوندی خشنودند. ( گلستان ).

سائر. [ ءِ ] ( اِخ ) ناحیه ای است از نواحی مدینه. ( معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

۱ - سر کننده رونده . ۲ - جاری روان ۳ - همه جمیع . ۴ - باقی چیزی باقی مردم دیگر : شاگردان حروفچین پنج نفر عمله طبع ده نفر ... سایر هفت نفر . جمع سایرین . توضیح بعضی پندارند که سایر ( سائر ) در عربی به معنی همه و جمیع است و بمعنی بقیه نیامده . این قول اشتباه است : [[ السائر الباقی . ]]
ناحیه ایست از نواحی مدینه

پیشنهاد کاربران

سایر یعنی بیشتر .
مانند سایر مردم یعنی بیشتر مردم
سایر مردم یعنی بیشتز مردم

بپرس