به بهرام گفت ار دهی زینهار
بگویم ترا هرچه پرسی ز کار.
فردوسی.
چو خواهد ز دشمن کسی زینهارتو زنهار ده ، نیز کینه مدار.
فردوسی.
بدو گفت بهرام اگر شهریارمرا داد خواهد به جان زینهار
ز پند تو آرایش جان کنم
همه هرچه گویی تو، فرمان کنم.
فردوسی.
به زاری بگفتند کای شهریاربده بندگان را بجان زینهار.
فردوسی.
چون تو کسی را ندهی زینهارخلق نداردت به زنهار خویش.
ناصرخسرو.
مر ایشان را سوگند دادم که مرا هلاک نکنند. فرودآمدند و پای مرا بوسه دادند و مرا زینهاردادند. ( تاریخ بخارا ص 107 ).عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را بجان ده زینهار.
سعدی.
دلم ببرد به جان زینهار می ندهدکسی به شهر شما این چنین کند به کسی.
سعدی.
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش گربکشی حاکمی ، ور بدهی زینهار.
سعدی.
|| امانت دادن. سپردن چیزی را به کسی که بازدهد : گر از تخم هرچش دهی زینهار
یکی را بدل ، بازیابی هزار.
اسدی.
رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو شود.