[ویکی اهل البیت] از ابوهاشم جعفری نقل شده که در عهد متوکل عباسی زنی به دربار متوکل آمد و خود را زینب دختر فاطمه زهراء معرفی می کرد و می گفت : من نمرده ام و تا کنون مخفی بوده و اکنون محض مصلحتی خود را آشکار ساختم .
متوکل گفت : تو زنی جوان و به فرض اینکه تو آن زینب باشی بایستی پیری فرتوت باشی . وی گفت : پیغمبر در کودکی دست بر سر من کشیده و از خدا خواسته هرچهل سال یکبار جوانیم به من باز گردد .
متوکل پیرمردان علوی را به حضور خواند و آن زن را به آنها نشان داد همه گفتند : زینب بنت علی در فلان سال و فلان تاریخ در گذشته . متوکل به وی گفت : حال چه می گوئی ؟ زن گفت : اینها دروغ می گویند و اخباری به دروغ شنیده اند .
متوکل کس به نزد امام هادی (ع) فرستاد که شما در این باره چه می گوئید ؟ حضرت فرمود : وی دروغ می گوید . متوکل گفت : پیرمردان علوی نیز همین را گفتند ولی او قانع نشد اگر دلیلی دیگر دارید بگوئید .
حضرت فرمود : گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است. او را در باغ درندگان بیفکنید حقیقت آشکار می گردد . زن چون شنید گفت : چنین چیزی دروغ است او می خواهد من کشته شوم .
حضرت فرمود که اینک جمعی از فرزندان فاطمه حضور دارند هر یک را خواهی آزمایش کن . علویین حاضر، همه به وحشت افتاده گفتند : اگر این حقیقت دارد خود شما بدان عمل کن .
حضرت فرمود : سهل باشد و به متوکل گفت : بگو نردبان بیاورند و بر فراز دیوار که شیران به پشت آن قرار دارند برآیم و شما ببینید . متوکل گفت : نردبان آوردند و حضرت وارد باغ درندگان شد ،
شش شیر در آن باغ بود ، چون چشمشان به حضرت افتاد همه به دور حضرت گرد آمد وجود مقدسش را طواف می کردند و سپس همه سر به روی دست نهاده در برابرش بخفتند و حضرت دست بر سر آنها می مالید و آنها را نوازش می نمود و پس از لختی از نزد آنها برخاست و از باغ بیرون شد و به آن زن فرمود : اکنون تو به باغ برو . وی گفت : شما را به خدا مرا ببخشید ، من دختر فلان شخصم و ادعائی به دروغ کردم و فقر و بیچارگی مرا به این امر کشانید . متوکل خواست او را به قتل رساند مادرش او را شفاعت نمود و آزادش ساخت .
متوکل گفت : تو زنی جوان و به فرض اینکه تو آن زینب باشی بایستی پیری فرتوت باشی . وی گفت : پیغمبر در کودکی دست بر سر من کشیده و از خدا خواسته هرچهل سال یکبار جوانیم به من باز گردد .
متوکل پیرمردان علوی را به حضور خواند و آن زن را به آنها نشان داد همه گفتند : زینب بنت علی در فلان سال و فلان تاریخ در گذشته . متوکل به وی گفت : حال چه می گوئی ؟ زن گفت : اینها دروغ می گویند و اخباری به دروغ شنیده اند .
متوکل کس به نزد امام هادی (ع) فرستاد که شما در این باره چه می گوئید ؟ حضرت فرمود : وی دروغ می گوید . متوکل گفت : پیرمردان علوی نیز همین را گفتند ولی او قانع نشد اگر دلیلی دیگر دارید بگوئید .
حضرت فرمود : گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است. او را در باغ درندگان بیفکنید حقیقت آشکار می گردد . زن چون شنید گفت : چنین چیزی دروغ است او می خواهد من کشته شوم .
حضرت فرمود که اینک جمعی از فرزندان فاطمه حضور دارند هر یک را خواهی آزمایش کن . علویین حاضر، همه به وحشت افتاده گفتند : اگر این حقیقت دارد خود شما بدان عمل کن .
حضرت فرمود : سهل باشد و به متوکل گفت : بگو نردبان بیاورند و بر فراز دیوار که شیران به پشت آن قرار دارند برآیم و شما ببینید . متوکل گفت : نردبان آوردند و حضرت وارد باغ درندگان شد ،
شش شیر در آن باغ بود ، چون چشمشان به حضرت افتاد همه به دور حضرت گرد آمد وجود مقدسش را طواف می کردند و سپس همه سر به روی دست نهاده در برابرش بخفتند و حضرت دست بر سر آنها می مالید و آنها را نوازش می نمود و پس از لختی از نزد آنها برخاست و از باغ بیرون شد و به آن زن فرمود : اکنون تو به باغ برو . وی گفت : شما را به خدا مرا ببخشید ، من دختر فلان شخصم و ادعائی به دروغ کردم و فقر و بیچارگی مرا به این امر کشانید . متوکل خواست او را به قتل رساند مادرش او را شفاعت نمود و آزادش ساخت .
wikiahlb: زینب_کذابه