تا کی دَوَم از گِردِ درِتو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 408 ).
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخردتن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هر آنکه ایزدش این چار چیز روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد.
رودکی.
شاد زی با سیاه چشمان شادکه جهان نیست جز فسانه و باد.
رودکی.
روز ارمزد است شاها شاد زی بر کت شاهی نشین و باده خور.
ابوشکور ( گنج بازیافته ص 40 ).
بدان تنگی اندر همی زیستی زمان تا زمان زار بگریستی.
دقیقی.
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمرلوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
کسائی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد اگر تنت خرابست بدین می کنش آباد.
کسائی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
با فراخی است ولیکن به ستم تنگ زیدآنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
ابوالعباس ( یادداشت ایضاً ).
هم ازکارها تا بپرسم نهان که بی مرد زن چون زید در جهان.
فردوسی.
چو من شادمانم تو شادان بزی که شادی و گردنکشی را سزی.
فردوسی.
همیشه بزی شاد و یزدان پرست بر این بوم ما پیش گسترده دست.
فردوسی.
بپرسید دیگر که در زیستن چه سازی که کمتر بود رنج تن.
فردوسی.
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیندبرون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب.
فرخی.
شاد زیادی ز تن و جان خویش و آنکه بتو شاد، به شادی زیاد.
فرخی.
دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من خواجه سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
فرخی.
بیشتر بخوانید ...