زیست

/zist/

مترادف زیست: تعیش، حیات، زندگانی، زندگی، زیستن

متضاد زیست: ممات

معنی انگلیسی:
existence, living, subsistence, zoo-, bio-

لغت نامه دهخدا

زیست. ( مص مرخم ، اِمص ) اسم از زیستن.اسم مصدر از زیستن. عمل زیستن. حیات. زندگانی. زندگی. عمر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). مصدر مرخم از زیستن. زندگی. حیات. ( فرهنگ فارسی معین ). زیستن. زندگانی. ( ناظم الاطباء ). زندگانی. ( آنندراج ) :
خاربن عمر تست یعنی زیست
می ندانی ترنجبین تو چیست.
سنائی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
دو نوبت حذر درخور جنگ نیست
یکی روز مرگ و دوم روز زیست.
دهخدا ( یادداشت ایضاً ).
|| توقف. اقامت. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
نهمار در این جا نکند زیست هشیوار.
منوچهری ( یادداشت ایضاً ).
|| عیش. عیشه. معیشت. معاش. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). عیش. ( ناظم الاطباء ).
- تنگی زیست ؛ تنگی معاش. عسرت. ظفف. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
|| بقاء. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
چنانست در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست.
سعدی.
|| وجود و هستی. ( ناظم الاطباء ). رجوع به زیستن شود.

زیست. ( اِخ ) شهری در هلند که در ایالت «اوترک » و بر کنار دلتای رود رن واقع است و 50000 تن سکنه دارد. ( از لاروس ).

فرهنگ فارسی

زیستن، زندگانی، زندگی
( مصدر ) زندگی حیات .
اسم از زیستن اسم مصدر از زیستن

فرهنگ معین

(مص مر. ) زندگی ، حیات .

فرهنگ عمید

۱. = زیستن
۲. (اسم مصدر ) زندگانی، زندگی.

جدول کلمات

زندگی

مترادف ها

life (اسم)
دوام، عمر، جان، حیات، مدت، زندگی، زیست، دوران زندگی، حبس ابد، رمق

inhabitancy (اسم)
سکنی، اشغال، تصرف، زیست، اقامت، حق سکنی

work (اسم)
فعل، کار، عملیات، چیز، وظیفه، سعی، ساخت، استحکامات، زحمت، شغل، زیست، کارخانه، نوشتجات، موثر واقع شدن، اثار ادبی یا هنری

subsistence (اسم)
دوام، مدد معاش، سر سختی، زیست، نگاهداری، معاش، اعاشه، گذران، امرار معاش، وسیله معیشت

existence (اسم)
وجود، هستی، موجودیت، زندگی، زیست، بایش

فارسی به عربی

عمل , وجود

پیشنهاد کاربران

زیست به معنای زندی
تعیش، حیات، زندگانی، زندگی، زیستن، زی

بپرس