چون نشنوی که دهر چه گوید همی ترا
از رازهای رب نهانک به زیرلب.
ناصرخسرو.
تو ز شادی چند خندی نیستی آگه از آنک او همی بر تو بخندد روز و شب در زیرلب.
ناصرخسرو.
به صد حیلت بر او خواندم فسونی وزو جستم به زیرلب که چونی.
نظامی.
پس همی منگید با خود زیرلب در جواب فکرتم آن بوالعجب.
مولوی.
زیرلب می دهدم وعده که کامت بدهم غالب آن است که ما را به زبان میدارد.
سلمان ( از آنندراج ).
آنکه ناوک بر دل من زیرچشمی می زندقوت جان حافظش در خنده زیرلب است.
حافظ.
زیرلب هرچه صراحی به قدح می گویددر دل نازک او جمله فرومی آید.
کمال خجندی ( از آنندراج ).
- زیرلب خندیدن ؛ تبسم کردن. آهسته خندیدن : گفتم ای مه با رقیب روسیه کمتر نشین
زیرلب خندید و گفت او نیز می گوید چنین.
؟ ( مجموعه مترادفات ص 88 ).
- زیرلب گفتن ؛ بمعنی زیرزبان گفتن است که کنایه از آهسته و پوشیده حرف زدن باشد. ( برهان ). مثل زیرلب که در بالا گذشت. ( آنندراج ). آهسته و پوشیده سخن گفتن. ( فرهنگ فارسی معین ).- زیرلبی ؛ آهسته. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). درست به همان معنی زیرزبانی است. ( فرهنگ عامیانه جمال زاده ) :
ز یار لطف نهان خواستن فزون طلبی است
که دل زیاده برد خنده ای که زیرلبی است.
صائب ( از فرهنگ عامیانه ایضاً ).
رجوع به زیرزبانی شود.