چو دیدش درآمدز گلرنگ زیر
هم از پشت شبرنگ شاه دلیر.
فردوسی.
قضا را همائی بیامد و بانگ میداشت و برابر تخت پاره ای دورتر به زیر آمد و به زمین نشست. ( نوروزنامه ). بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. ( تاریخ طبرستان ). || مغلوب شدن. باختن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : هر آنکس که از مشت آید به زیر
چو نخجیر از چنگ درنده شیر.
فردوسی.
دل با غم تو گر بچخد زیر آیدزیرا چو تو دلبری بکف دیر آید.
؟ ( از سندبادنامه ص 178 ).
- به زیر آمدن ؛ فرودآمدن. پایین آمدن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). رجوع به معنی اول زیر آمدن شود.- || شکست خوردن. مغلوب شدن.