زیبنده
/zibande/
مترادف زیبنده: برازنده، درخور، سزاوار، شایسته، لایق، مستوجب، مناسب، آراسته، چشم نواز، خوش نما
معنی انگلیسی:
فرهنگ اسم ها
معنی: سزاوار، آراسته، زیبا، شایسته، در خور
برچسب ها: اسم، اسم با ز، اسم دختر، اسم فارسی
لغت نامه دهخدا
چو گشتاسب برشد به تخت پدر
که فر پدر داشت و بخت پدر
بسر بر نهاد آن پدرداده تاج
که زیبنده باشد به آزاده تاج.
دقیقی.
کرا برگزیدی به شاهنشهی که زیبنده باشد به تاج مهی.
فردوسی.
بیامد ز بازار مردی هزارچنان چون نه زیبنده کارزار.
فردوسی.
بیا و سر و تاج ما را ببین اگر هست زیبنده کن آفرین.
فردوسی.
تخت شاهی را شاه آمد زیبنده تخت مملکت را ملکی آمد زیب افسر.
فرخی.
تو دانی نگه داشتن بنده رابه نیکی رسانی تو زیبنده را.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
بتاج عالم آرایش که خورشیدچنین زیبنده افسر نباشد.
حافظ.
بر سربخت سیه خاک سیه زیبنده است ما به هندوستان نه بهر مال دنیا می رویم.
صائب.
|| آراسته.خوشنما. خوش آیند. جمیل. ( فرهنگ فارسی معین ) ( از ناظم الاطباء ). زیبا. ( آنندراج ) : نیاید بدرگاه فرخنده شاه
نبندد میان پیش زیبنده گاه.
دقیقی.
چنین گفت با مهتران زال زرکه زیبنده تر زین که بنددکمر.
فردوسی.
گرچه فروزنده و زیبنده است خاک بر او کن که فریبنده است.
نظامی.
بهشتی پر از حور زیبنده دیدفریبنده شد چون فریبنده دید.
نظامی.
سخنهای زیبنده دلنوازبر ایشان فروخواند فصلی دراز.
نظامی.
... نهانی در آن قصر زیبنده دید.نظامی.
رجوع به زیب شود.فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. خوش نما، آراسته.
۳. زیبان، زیبا.
جدول کلمات
مترادف ها
شایسته، خوش منظر، زیبنده
شایسته، مناسب، در خور، زیبنده، سازگار
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
سزاوار، شایسته.