بانگ کردمت ای بت سیمین
زوش خواندم ترا که هستی زوش.
رودکی ( از لغت فرس اسدی ).
چنین گفت داناکه با خشم و جوش زبانم یکی بسته شیر است زوش.
اسدی.
سبک پهلوان پیش آمد بهوش به غار اندرون رفت چون شیر زوش.
اسدی.
یکی کودک نورسیده ست زوش هنوزش نگشته ست گل مشکپوش.
اسدی ( از انجمن آرا ).
چو پیل مست و نهنگ دمان و گرگ دلیرچو ببر زوش و پلنگ حرون و شیر ژیان.
عبدالواسع جبلی.
بختم آوخ که طفل گرینده ست که بهر لحظه زوش می بشود.
خاقانی.
|| نیرومند و صاحب قوت را نیز گفته اند. ( برهان ). نیرومند. ( فرهنگ رشیدی ). دلیر و بانیرو. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). صاحب قوت. نیرومند. ( فرهنگ فارسی معین ) ( ناظم الاطباء ).زوش. [ زَ ] ( ع ص ) بنده ناکس و لئیم. و عامه به ضم زاء خوانند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). بنده فرومایه و عبد لئیم. ( فرهنگ فارسی معین ).
زوش. [ زَ وَ / وُ ] ( اِخ ) بمعنی زاوش که نام ستاره مشتری باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). نام یکی از سبعه سیاره است که آن را به تازی مشتری خوانند و آن را زاوش نیز گویند. ( جهانگیری ).