زورا نیل هرستون ( انگلیسی: Zora Neale Hurston; ۷ ژانویهٔ ۱۸۹۱[ ۱] [ ۲] – ۲۸ ژانویهٔ ۱۹۶۰ ) یک رمان نویس، نویسندهٔ داستان های کوتاه، توده شناس و انسان شناس آفریقایی - آمریکایی بود. شهرت او برای رمان ها و مجموعه های فولکلوری است که مبین فرهنگ آفریقایی – آمریکایی هستند. از او چهار رمان و بیش از ۵۰ داستان کوتاه، نمایشنامه و مقالات منتشر شده است که بهترین و شناخته شده اثر او رمان «چشمان آن ها به خدا می نگریست» ( به انگلیسی: Their Eyes Were Watching God ) در سال ۱۹۳۷ منتشر شد.
زورا فرزند پنجم از هشت فرزند بردگان سابق «جان هرستون» و «لوسی ان هرستون» ( موسوم به پوتس ) بود. پدر او یک واعظ باپتیست، کشاورز مستأجر و نجار و مادر او یک معلم مدرسه بود. او متولد نوتاسولگا، آلاباما در تاریخ ۷ ژانویه سال ۱۸۹۱ است که در آن پدرش در آنجا رشد کرد و پدر بزرگ او واعظ یک کلیسای باپتیست بود. [ ۳] [ ۴]
زورا سه ساله بود که به ایتنویل در فلوریدا رفت و در شهری سیاه پوست نشین رشد کرد که آمریکایی – آفریقایی ها آن را تأسیس کرده و اداره اش می کردند. پدرش سه دوره شهردار ایتنویل بود. او اعتقاد داشت که زورا روحیه بسیار خوبی دارد. مادرش آرزو داشت «تا خورشید بالا بپرد» یا دست کم اندکی از زمین فاصله بگیرد.
هرستون اول به نیویورک رفت، آن جا «داستان های ایتنویل» را کامل کرد که می توانست هر جمعی را مجذوب کند و به خنده بیندازد و بعد از دقیقه ای اشکشان را در بیاورد.
هرستون قد بلند و جذاب، پر زرق و برق بود و النگو و گردنبند می انداخت، به سرش همیشه کلاه می گذاشت.
«داستان های زورا» دربارهٔ رفتارهای تکان دهنده اش همه جا پخش می شد. یک بار که با لباس سفیدی، عازم یک میهمانی بود، در آسانسور مشت محکمی به مردی زد که می خواست او را بغل کند. – و پشت سرش را هم نگاه نکرد و مرد همین طور روی زمین افتاده بود. یک بار دیگر سکه ای از کاسه گدایی برداشت و به او قول داد که بعداً به او برگرداند، و قسم خورد که الان برای پرداخت بلیط مترو بیش از او به این سکه احتیاج دارد. دوستانش چند روز پس از آمدنش به منهتن آپارتمان ساده او را مبله کردند. کسانی که به دیدنش می آمدند مجبور می شدند در غذای قابلمه روی گاز با هم شریک شوند، هرستون گاهی مارماهی می پخت یا بامیه سرخ می کرد.
وقتی سازدهنی می زد، از دیگران می خواست آوازهای مذهبی بخوانند و طبل بزنند. اما به رغم شلوغی و سبکی اش، نویسندگی برایش بسیار مهم و جدی بود. «من باید آیندهٔ خود را بسازم یا سر این تلاش بمیریم…»
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفزورا فرزند پنجم از هشت فرزند بردگان سابق «جان هرستون» و «لوسی ان هرستون» ( موسوم به پوتس ) بود. پدر او یک واعظ باپتیست، کشاورز مستأجر و نجار و مادر او یک معلم مدرسه بود. او متولد نوتاسولگا، آلاباما در تاریخ ۷ ژانویه سال ۱۸۹۱ است که در آن پدرش در آنجا رشد کرد و پدر بزرگ او واعظ یک کلیسای باپتیست بود. [ ۳] [ ۴]
زورا سه ساله بود که به ایتنویل در فلوریدا رفت و در شهری سیاه پوست نشین رشد کرد که آمریکایی – آفریقایی ها آن را تأسیس کرده و اداره اش می کردند. پدرش سه دوره شهردار ایتنویل بود. او اعتقاد داشت که زورا روحیه بسیار خوبی دارد. مادرش آرزو داشت «تا خورشید بالا بپرد» یا دست کم اندکی از زمین فاصله بگیرد.
هرستون اول به نیویورک رفت، آن جا «داستان های ایتنویل» را کامل کرد که می توانست هر جمعی را مجذوب کند و به خنده بیندازد و بعد از دقیقه ای اشکشان را در بیاورد.
هرستون قد بلند و جذاب، پر زرق و برق بود و النگو و گردنبند می انداخت، به سرش همیشه کلاه می گذاشت.
«داستان های زورا» دربارهٔ رفتارهای تکان دهنده اش همه جا پخش می شد. یک بار که با لباس سفیدی، عازم یک میهمانی بود، در آسانسور مشت محکمی به مردی زد که می خواست او را بغل کند. – و پشت سرش را هم نگاه نکرد و مرد همین طور روی زمین افتاده بود. یک بار دیگر سکه ای از کاسه گدایی برداشت و به او قول داد که بعداً به او برگرداند، و قسم خورد که الان برای پرداخت بلیط مترو بیش از او به این سکه احتیاج دارد. دوستانش چند روز پس از آمدنش به منهتن آپارتمان ساده او را مبله کردند. کسانی که به دیدنش می آمدند مجبور می شدند در غذای قابلمه روی گاز با هم شریک شوند، هرستون گاهی مارماهی می پخت یا بامیه سرخ می کرد.
وقتی سازدهنی می زد، از دیگران می خواست آوازهای مذهبی بخوانند و طبل بزنند. اما به رغم شلوغی و سبکی اش، نویسندگی برایش بسیار مهم و جدی بود. «من باید آیندهٔ خود را بسازم یا سر این تلاش بمیریم…»
wiki: زورا نیل هرستون