شبی خفته بد بابک زودیاب
چنان دید روشن روانش بخواب.
فردوسی.
همه دیده کردند یکسر پرآب از آن شاه پردانش و زودیاب.
فردوسی.
چو فرمان دهد خسرو زودیاب نگیرم بدین کار کردن شتاب.
فردوسی.
گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل مرد ازو فاضل شده ست و زودیاب.
ناصرخسرو.
بدیده خرد زودیاب دورنظرهمی ببیند مغز اندر استخوان سخن.
سوزنی.