وز حیلت و مکری زی خردمندان
مر زوبعه را دلیل و برهانی.
ناصرخسرو.
زیرا که چو تو زوبعه نهان است اندر رمه ابلیسشان شبان است.
ناصرخسرو.
امت جد خویش را فریاداز فریبنده زوبعه هماز.
ناصرخسرو.
گاهی ز بیم زوبعه خواندم فسون و دم گاهی ز ترس وسوسه کردم همی دعا.
معزی.
از این مکاری غداری رابعه صورتی زوبعه سیرتی. ( سندبادنامه ص 138 ). || ( ع ص ، اِ ) دختر بالغو رسیده و قابل نکاح. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) گردباد. ج ، زَوابع.