زوار. [ زُ ] ( ع مص ) زیارت کردن کسی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
زوار. [ زِ ] ( ع اِ ) هر چیز که صلاح چیزی باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). زیار، به قلب واو و یا. ( اقرب الموارد ). || رسن که میان پاردم و سینه بند شتر کشند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اَزْوِرة. ( از اقرب الموارد ). || لبیشه ستور.زیار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).
زوار. [ زُوْ وا ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ زائر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). زیارت کنندگان. ( آنندراج ). زیارت کنندگان و این ج ِ زائر است. ( غیاث ). از این کلمه ارباب سؤال اراده میشود رعایت ادب را. آنگاه که آوازه سخای خالد برمکی در اکناف جهان پیچید مردم از همه جا روی بدو نهادند به امید احسان و انعام وی ، و تا این وقت اینگونه خواهندگان را سائل گفتندی خالد گفت این پسندیده نباشد و ایشان را زوار نام نهاد و این جیبات کوفی در این معنی گوید:
حذا خالد فی مجده حذو برمک
فمجد له مستطرف و اصیل
و کان الواالحاجات یدعون قبله
بلفظ علی الاعدام فیه دلیل
فسماهم الزوار ستراً علیهم
ولکن من فعل الکریم جلیل.
( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
رجوع به الوزراء و الکتاب ص 110 شود : منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست
خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان.
فرخی.
چنان شدم ز عطاهای او که خانه من تهی نباشد روزی ز سائل و زوار.
فرخی.
ای ملک زداینده هر ملک زدایان ای چاره بیچاره و ای مفزع زوار.
منوچهری.
چهره سیب سرخ ، گویی راست روی زوار خواجه منصور است.
مسعودسعد.
از بسکه خازن تو به زوار زر دهدباشد چو سنگ زر کف دستش به زر نگار.
سوزنی.
خدایگان صدور زمانه شمس الدین عماد و قبله اسلام و کعبه زوار.
سعدی.
زوار. [ زَوْ وا ] ( ع ص ) صیغه مبالغه بمعنی بسیار زیارت کننده. ( غیاث ) ( از دهار ). بسیار زیارت کننده. آنکه به زیارت بقاع متبرکه رود. ( فرهنگ فارسی معین ). کسی که جهت زیارت مشاهد متبرکه مسافرت کند. ( ناظم الاطباء ). || مسافر. ( ناظم الاطباء ). || صیغه نسبت هم هست در این صورت بمعنی کسی که خدمت مزارات بزرگان پیشه او باشد خصوصاً خادم زیارت ائمه احدی عشر را گویند رضی اﷲ عنهم. ( غیاث ).بیشتر بخوانید ...