زهو

لغت نامه دهخدا

زهو. [ زَ ] ( اِ ) چرک گوش را گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). چرک گوش و سملاخ. ( ناظم الاطباء ).

زهو. [ زِ ] ( ص نسبی ) زاهو. از: «زه »، بمعنی زادن + «و»، بمعنی دارا و صاحب. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).

زهو. [ زَهَْ وْ ] ( ع مص ) سبک و سهل داشتن کسی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). استخفاف نمودن کسی را و خوارشمردن او را. ( ناظم الاطباء ). || جنبانیدن باد، گیاه ترشده را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || وزیدن باد. || جنبانیدن باد درخت را. ( ناظم الاطباء ). || دراز شدن نخل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || صاحب غوره رنگین گردیدن نخل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || سرخ و زرد شدن غوره خرما. ( تاج المصادر بیهقی ). رنگ گرفتن غوره خرما و منه : و نهی عن بیعالتمر حتی یزهو و روی حتی یزهی. || جوان شدن کودک. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || نزدیک آمدن زه گوسفند. ( تاج المصادر بیهقی ). پستان کردن گوسپند نزدیک زادن. || برداشتن سراب چیزی را و نمایان کردن. || رفتن شتران پس از وِرْد یک شباروز یا دو شباروز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || راندن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || در طلب گیاه رفتن ناقه بعد خوردن آب. || روشن کردن چراغ. || درخشانیدن تیغ را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || زدن کسی را به چوبدستی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || اندازه کردن چیزی را: زهاه بماءة رطل ؛ اندازه کرد او را صد رطل. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || نازیدن آن مرد: زها الرجل ؛ نازید و این کم است و الاکثر زهی مجهولاً. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از آنندراج ). || ناز نمودن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). کبر نمودن. ( تاج المصادر بیهقی ). تکبر نمودن. ( زوزنی ). تکبر. و یقال : زها بکذاعلی المعلوم و هو قلیل و منه قول البحتری : «ﷲ لاتزهو و لاتتکبر». ( اقرب الموارد ). || رسیدن کشت.( ناظم الاطباء ). زها نورالنبت یزهو زَهْواً و زُهُوّاً و زُهاءً؛ زهر. ( اقرب الموارد ). || ظاهر و نمایان شدن با روی خوش مر ترا: زُهی لعینیک ( مجهولاً )؛ ظاهر و نمایان شد با روی خوش مر تو را. و کذا زَها لعینیک ( معلوماً ). ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) روی خوب و نیکو. || گیاه تر و تازه.( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || شکوفه گیاه. || دیدار نماینده خوب. || باطل. || دروغ. || غوره خرمای زرد و سرخ. || ( اِمص ) کبر و گردنکشی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ناز و نازیدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ناز و نازش. ( ناظم الاطباء ). فخر. ( اقرب الموارد ). || تازگی و درخشش شکوفه گیاه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) درخشیدن تافتن . ۲ - نمو کردن ( نخل و مانند آن ) . ۳ - رنگین شدن . ۴ - وزیدن ( باد ) . ۵ - ناز کردن نازیدن . ۶ - تکبر کردن . ۷ - ( اسم ) درخشندگی . ۸ - نمو بالش . ۹ - نازش . ۱٠ - تکبر . ۱۱ - ( اسم ) گیاه تر و تازه . ۱۲ - شکوفه گیاه .
نوعی ماهی بی فلس

فرهنگ معین

(زَ هْ وْ ) [ ع . ] (مص ل . ) ۱ - درخشیدن . ۲ - وزیدن . ۳ - ناز کردن . ۴ - تکبر کردن .

فرهنگ عمید

۱. تکبر کردن، کبر.
۲. نازیدن.
۳. بالیدن، نمو کردن.
۴. جوان شدن کودک.
۵. درخشیدن، روشن شدن.
۶. ظاهر شدن ثمر گیاه.
۷. فخر.
۸. ستم.
۹. کذب.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] زهو هم به ماهی و هم به خرما اطلاق می شود.
زَهو نوعی ماهی بی پولک وخرمای زرد وقرمز شده گفته می شود.
کاربرد زهو در فقه
از زهو به معنای نخست در باب صید و ذباحه سخن گفته اند.
← حکم خوردن ماهی زهو
۱. ↑ جواهر الکلام ج۳۶، ص۲۵۰.
...

جدول کلمات

فخر, کبر, خودپسندی

پیشنهاد کاربران

بپرس