ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بادپیچ بازیگر.
ابوشکور ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
چو شب گشت چون روی زنگی سیاه نه خورشید پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
بیاورد کهرم به ایران سپاه زمین گشت چون روی زنگی سیاه.
فردوسی.
تو گفتی زمین روی زنگی شده ست ستاره دل مرد جنگی شده ست.
فردوسی.
ز ناپاکزاده مدارید امیدکه زنگی به شستن نگردد سپید.
فردوسی.
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشه زرین برآید خیزران.
فرخی.
راست بر چرخ تیره کاهکشان همچو گیسوی زنگیان به نشان.
عنصری ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
حربگاهش چو زنگیانی زشت که ببیزند خرده انگشت .
عنصری ( از یادداشت ایضاً ).
بسان یکی زنگی حامله شکم کرده هنگام زادن گران.
منوچهری.
بکردار زن زنگی که هر شب بزاید کودک بلغاری آن زن.
منوچهری.
زمین او چو دوزخ و ز تف آن چو موی زنگیان شده گیای او.
منوچهری.
شبی همچو زنگی سیه تر ز زاغ مه نو چو در دست زنگی چراغ.
اسدی.
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک توگر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم.
ابوحنیفه ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389 ).
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیردخترکان تو همه خوش و شاب.
ناصرخسرو.
هزیمت شد همانا خیل بلبل ز بیم زنگیان بی زبانت.
ناصرخسرو.
روزی بسان پیرزن زنگی آردت روی پیش چو هرکاره.
ناصرخسرو.
چون بدر خانه زنگی شوی روی چو گلنارت چون قار کن.
ناصرخسرو.
یافت آیینه زنگیی در راه اندرو کرد روی خویش نگاه.
سنائی.
بیشتر بخوانید ...