زنگارخورد

پیشنهاد کاربران

زنگارخورد ؛ زنگارخورده. خورده شده از زنگ و زنگ زده. ( از ناظم الاطباء ) . زنگاربسته. ( از آنندراج ) :
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگارخورد.
فردوسی.
هنوز آهنی نیست زنگارخورد
...
[مشاهده متن کامل]

که رخشنده دشوار شایدش کرد.
فردوسی.
تا برگ همچو غیبه ٔزنگارخورد شد
چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان.
فرخی.
شد آگنده بر مرد خفتان ز گرد
ز خوی درعها گشته زنگارخورد.
اسدی.
تیغ جهانگیران زنگارخورد
آینه صاحب خبران پر ز زنگ.
مسعودسعد.
از این مقرنس زنگارخورد دوداندود
مرا بکام بداندیش چند باید بود.
جمال الدین عبدالرزاق.

بپرس