زنوخ

لغت نامه دهخدا

زنوخ. [ زُ ] ( ع مص ) زنخ زنخاً و زنوخاً. رجوع به زنخ شود. ( ناظم الاطباء ). زنخ. ( منتهی الارب ). برداشتن بزغاله سر خود را وقت شیر مکیدن از درماندن شیر به گلو یا خشکی حلق. ( آنندراج ).

پیشنهاد کاربران

بپرس