من دل بتو دادم که به زنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار.
فرخی.
ز طبع تو همین آمد که کردی که با زنهاریان زنهار خوردی.
( ویس و رامین ).
به زنهاریان رنج منمای هیچ به هر کار در داد و خوبی بسیچ.
اسدی.
دگر سی هزار از گرفتاریان جز از بندگانند و زنهاریان.
اسدی.
من گشته هزیمتی به یمگان دربی هیچ گنه شده به زنهاری.
ناصرخسرو.
آزاد گردد آنگه ازین زندان این گوهر منور زنهاری.
ناصرخسرو.
کس به زنهاری خویش اندر زنهار نخورد.ازرقی.
زنهاری است و از تو بهتریک داور مهربان ندیدست.
خاقانی.
دلم زنهاریست آنجا در آن کوش که بازآری دل زنهاری ای باد.
خاقانی.
پناهنده را سر نیارد به بندز زنهاریان دور دارد گزند.
نظامی.
رسیدند زنهاریان خیل خیل که طوفان به دریا درآورد سیل.
نظامی.
|| کافری که به زنهار و پناه مسلمانان در بلاد اسلام مقام سازد. ( غیاث ). ذمی. اهل ذمه. زینهاری. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). باج گزار و اهل ذمه. ( ناظم الاطباء ) : کسی کارمغانی دهد طوق و تاج
چو زنهاریان چون فرستد خراج.
نظامی.
|| مطیع و فرمانبردار. ( ناظم الاطباء ). رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود.