زنهارخواه

لغت نامه دهخدا

زنهارخواه. [ زِ خوا / خا ] ( نف مرکب ) امان طلب و مهلت خواه. مستجیر. مستأمن. اَمِن. ملتجی. پناهنده. زنهارخواهنده. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هر آنکس که آیند زنهارخواه
بدار و به پوزش بیارای مهر
نگه کن بدین کارگردان سپهر.
فردوسی.
شکسته شدند آن سه شاه و سپاه
همه یک بیک گشته زنهارخواه.
فردوسی.
برفتند یک بهره زنهارخواه
گریزان برفتند بهری به راه.
فردوسی.
سبک با تنی صد سران سپاه
بر پهلوان رفت زنهارخواه.
اسدی.
بسی گشت در خاک زنهارخواه
ببخشید خون و ببخشود شاه.
اسدی.

پیشنهاد کاربران

به باور من، آمیخته واژه ی زنهارخواه را همچنین بجای واژه ی از ریشه عربیِ خائن می توان بکار برد

بپرس