زنهارخوار

لغت نامه دهخدا

زنهارخوار. [ زِ خوا / خا ] ( نف مرکب ) عهدگسل و پیمان شکن را گویند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث ). کنایه از عهدشکن... ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). پیمان شکن. ( فرهنگ رشیدی ) ( شرفنامه منیری ). زینهارخوار.( فرهنگ فارسی معین ). غدار. ناقض عهد. بی وفا. پیمان شکن. عهدشکن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
از دل بهر نگار شکاری همی کند
تا خوش بود بر آن دل زنهارخوار او.
فرخی.
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بی مهر گشت خواهی و زنهارخوار.
فرخی ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
مباش از جمله زنهارخواران
که یزدان هست با زنهارداران.
( ویس و رامین ).
نبیند ز من لاجرم جز که خواری
نه دنیا نه فرزند زنهارخوارش.
ناصرخسرو.
چو دادم کسی را به خود زینهار
نگشتم بر آن گفته زنهارخوار.
نظامی.
به خیل هر که می آیم به زنهار
نمی بینم بجز زنهارخواران.
سعدی.
باوی گفت ای مرد زنهارخوار، از بس که خون ناحق ریختی.( رشیدی ).

فرهنگ فارسی

عهدشکن، پیمان گسل
( صفت ) ۱ - عهد شکن پیمان شکن . ۲ - خائن در امانت خیانتگر مقابل زنهار دار .

فرهنگ عمید

عهدشکن، پیمان گسل.

پیشنهاد کاربران

آنکه هشدار نادیده انگارد.
اخطار و زنهار نشنیده گیرد.

بپرس