که تا دخترش بچه را بفکند
زننده همی تازیانه زند.
فردوسی.
چو دژخیم را نامد از تیر باک زننده شد از تیر خود خشمناک.
نظامی.
|| بد و زشت. نامطبوع. نفرت انگیز. تنفرآور. ( فرهنگ فارسی معین ) : بوی مخصوصی که کمی زننده و مست کننده بود. ( سایه روشن هدایت ). قیافه زننده دارد. کلمات زننده ای میان آنها رد و بدل شد. ( از یادداشتهای مرحوم دهخدا ). چین لبهایش که دال بر قساوت و بی رحمی بود زننده تر شد. ( فرهنگ فارسی معین ).- سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| نوازنده. نوازنده آلتی از آلات موسیقی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). نوازنده ساز. مطرب. ( فرهنگ فارسی معین ) :
زننده دگرگون بیاراست رود
برآورد ناگاه دیگر سرود.
فردوسی.
زننده بدان سرو برداشت رودهم آن ساخته پهلوانی درود.
فردوسی.
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس زننده همی زد به مضرابها.
منوچهری.
|| متمایل ( در الوان ) : جعد موی با سرخی زننده. ( التفهیم ). موی کشیده اندکی به سرخی زننده. ( التفهیم ). رجوع به زدن شود.