زنق

لغت نامه دهخدا

زنق. [ زَ ] ( ع مص ) تنگی کردن در نفقه بر عیال خود از زفتی یا درویشی. || زناق بستن در زیر حنک اسب. || بستن پای استر به پای بند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || بجایی فرودبردن ، راندن و فشردن درگوشه یا جایی که راه بازگشت نباشد. در پای دیوار قرار دادن فشردن کسی یا چیزی را. دوباره دستگیر کردن. محاصره کردن. تحت فشار قرار دادن. بشدت دنبال کردن. تا آخرین پناهگاه تعقیب کردن... ( از دزی ج 1 ص 607 ).

زنق. [ زَ ن َ ] ( معرب ، اِ ) نوک پیکان تیز.ج ، زنوق. || جای زناق. معرب زنخ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).

زنق. [ زُ ن ُ ] ( ع اِ ) عقول کامل و صائب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).

دانشنامه عمومی

پیشنهاد کاربران

بپرس