[ویکی نور] "زندگی و سفرهای وامبری"، سفرنامه کامل آرمینیوس وامبری جهانگرد لهستانی است که توسط محمدحسین آریا به زبان فارسی ترجمه شده است. این کتاب که به زبان های مختلف ترجمه شده است، از قسطنطنیه آغاز و با عبور از شهرهای مختلف ایران به بوداپست ختم می شود. در این اثر گزارشی از آداب و رسوم و اوضاع اجتماعی و سیاسی شهرهای مختلف ایران ارائه و به لحاظ تاریخی و جغرافیایی ارزشمند است.
مشتمل بر 34 فصل می باشد که فصل اول به سال های نخستین زندگی او و از فصل دوم سفرهای او آغاز شده است و چهار فصل به سفر تا مرز ایران اختصاص دارد. پس از آن تا فصل 29 به گزارش سفرش در ایران پرداخته است. چهار فصل بعد به قسطنطیه، انگلستان، پاریس و مجارستان و در فصل آخر نیز نگارش های سیاسی او آمده است.
فصل اول، به سال های نخستین زندگی او اختصاص دارد. او که در چند ماهگی پدرش را از دست داده است و مادرزاد علیل متولد شده بود، در عین حال از حافظهای فوق العاده برخوردار بود. هنوز به شانزده سالگی نرسیده بود که می توانست به چند زبان عمده سخن بگوید. او که قصه های هزار و یک شب را خوانده بود و از نظر نژاد و فرهنگ نیم آسیایی بود، آسیا را سرزمین رخداد عجیب ترین ماجراها و افسانه ای ترین کامیابی ها می دانست و لذا برای دیدن سرزمین های دور، در نخستین گام با زبان های آسیایی آشنا شد.
در بیست سالگی بود که اولین سفرش را با سفر به قسطنطیه آغاز نمود. در این سرزمین او ابتدا به عنوان مترجم زبان ترکی و سپس مدرس زبان دانمارکی مشغول به کار شد. ارتباط نزدیک او با شیوه های تفکر آسیایی سبب نشد که از روح باختر زمین دور بیفتد؛ بلکه به گفته خود:« هر چه بیشتر به تمدن و دیدگاه های ملل آسیایی می نگریستم،احترامم به ارزش های تمدن باختری قدر و منزلت بیشتری می یافت».
او در ادامه سفرهایش به استانبول و طرازبون سفر کرد و از طریق ارزروم به مرز ایران رسید. او با ورود به خاک ایران تصمیم می گیرد که از شکل افندی بیرون بیاید، زیرا به گفته خودش:« در کشور شیعیان،با وجودی که هر دو فرق شیعه و سنی مسلمان هستند، هر چیزی که دست کم مذهب تسنن عثمانی را به نمایش بگذارد مورد بیزاری و خواری است». او از کاروانسراهای ایران - برخلاف عربستان و عثمانی - تعریف کرده و آن را به مثابه مهمان خانه هایی می بیند که کم و کسری ندارد. در سفر به تبریز خاطره ای را از یک درویش نقل می کند که با خود نذر کرده است که هیچ گاه کلمه ای به جز "علی" بر زبان جاری نسازد. او سپس اذعان می کند که:« بر من روشن شد که حیات روح شرقی را باید در اینجا جست و نه در استانبول دور دست که چون رنگین پرده جلفی بر دروازه دنیای خاورزمین آویخته شده و تابلویی بیروح و بی طعم قدری اروپایی زده از مشرق زمین را به نمایش می گذارد».
مشتمل بر 34 فصل می باشد که فصل اول به سال های نخستین زندگی او و از فصل دوم سفرهای او آغاز شده است و چهار فصل به سفر تا مرز ایران اختصاص دارد. پس از آن تا فصل 29 به گزارش سفرش در ایران پرداخته است. چهار فصل بعد به قسطنطیه، انگلستان، پاریس و مجارستان و در فصل آخر نیز نگارش های سیاسی او آمده است.
فصل اول، به سال های نخستین زندگی او اختصاص دارد. او که در چند ماهگی پدرش را از دست داده است و مادرزاد علیل متولد شده بود، در عین حال از حافظهای فوق العاده برخوردار بود. هنوز به شانزده سالگی نرسیده بود که می توانست به چند زبان عمده سخن بگوید. او که قصه های هزار و یک شب را خوانده بود و از نظر نژاد و فرهنگ نیم آسیایی بود، آسیا را سرزمین رخداد عجیب ترین ماجراها و افسانه ای ترین کامیابی ها می دانست و لذا برای دیدن سرزمین های دور، در نخستین گام با زبان های آسیایی آشنا شد.
در بیست سالگی بود که اولین سفرش را با سفر به قسطنطیه آغاز نمود. در این سرزمین او ابتدا به عنوان مترجم زبان ترکی و سپس مدرس زبان دانمارکی مشغول به کار شد. ارتباط نزدیک او با شیوه های تفکر آسیایی سبب نشد که از روح باختر زمین دور بیفتد؛ بلکه به گفته خود:« هر چه بیشتر به تمدن و دیدگاه های ملل آسیایی می نگریستم،احترامم به ارزش های تمدن باختری قدر و منزلت بیشتری می یافت».
او در ادامه سفرهایش به استانبول و طرازبون سفر کرد و از طریق ارزروم به مرز ایران رسید. او با ورود به خاک ایران تصمیم می گیرد که از شکل افندی بیرون بیاید، زیرا به گفته خودش:« در کشور شیعیان،با وجودی که هر دو فرق شیعه و سنی مسلمان هستند، هر چیزی که دست کم مذهب تسنن عثمانی را به نمایش بگذارد مورد بیزاری و خواری است». او از کاروانسراهای ایران - برخلاف عربستان و عثمانی - تعریف کرده و آن را به مثابه مهمان خانه هایی می بیند که کم و کسری ندارد. در سفر به تبریز خاطره ای را از یک درویش نقل می کند که با خود نذر کرده است که هیچ گاه کلمه ای به جز "علی" بر زبان جاری نسازد. او سپس اذعان می کند که:« بر من روشن شد که حیات روح شرقی را باید در اینجا جست و نه در استانبول دور دست که چون رنگین پرده جلفی بر دروازه دنیای خاورزمین آویخته شده و تابلویی بیروح و بی طعم قدری اروپایی زده از مشرق زمین را به نمایش می گذارد».