زنده کن

لغت نامه دهخدا

زنده کن. [ زِ دَ / دِ ک ُ ] ( نف مرکب ) زنده گر. احیاکننده موتی. ( آنندراج ). زنده کننده. احیاکننده. محیی. ( فرهنگ فارسی معین ) :
که زنده کن پاک جان من اوست
بر آنم که روشن روان من اوست.
فردوسی.
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور، صور دوم در دهان ماست.
خاقانی.
پدیدآور خلق عالم تویی
تو میرانی و زنده کن هم تویی.
نظامی.
زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهانگیر دشمن پراکنده کن.
نظامی.
- زنده کن آتش ؛ مشتعل سازنده آن. روشن کننده آتش :
غازه کش چهره گلهای باغ
زنده کن آتش دلها بداغ.
میرزا طاهر وحید ( از آنندراج ).
- زنده کن نام ؛ نام آورکننده. از گمنامی بیرون آورنده. نگهدارنده و حافظ نام کسی یا خانواده ای :
منم ویژه ، زنده کن نام اوی
مبادا بجز نیک فرجام اوی.
فردوسی.

پیشنهاد کاربران

بپرس