چو آتشخانه گر پر نور شد باز
کجا شد زندت و آن زندخوانت.
ناصرخسرو.
در تو شاها محراب مدح خوان تو گشت چنانکه باشد محراب زندخوان آتش.
رشید وطواط ( از فرهنگ جهانگیری ).
آتش زمن بنهفت دم ، کز زندخوانم دید کم مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم.
خاقانی.
سخندانان دلت را مرده داننداگرچه زندخوانان زنده خوانند.
خاقانی.
رجوع به زند و دیگر ترکیبهای آن و مزدیسنا ص 141 و 183 شود. || بلبل. ( برهان ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ): زندباف و زنددان و زندواف ؛ یعنی بلبل به جهت مناسبت خوشخوانی اهل زند. ( فرهنگ رشیدی ). کنایه از بلبل. ( غیاث ) ( فرهنگ فارسی معین ). جانوری معروف که آنرا زندباف ، زندلاف ، زندواف ، مرغ چمن ، مرغ سحر، مرغ شبخوان ، هزارآواز و هزاردستان نیز گویند. به تازیش بلبل و عندلیب و هزار خوانند. ( شرفنامه منیری ) : زندواف زندخوان چون عاشق هجرآزمای
دوش بر گلبن همی تا روز، ناله ٔزار کرد.
فرخی.
گر مغان را راز مرغان دیدمی دل به مرغ زندخوان در بستمی.
خاقانی.
پند آن پیر مغان یاد آوریدبانگ مرغ زندخوان یاد آورید.
خاقانی.
من به بانگ مؤذنان کز میکده بانگ مرغ زندخوان آمد برون.
خاقانی.
در آن میان که وداع گل بنفشه کنی خبر ز ناله زارم به زندخوان برسان.
کمال اسماعیل ( از فرهنگ جهانگیری ).
|| فاخته. ( برهان ) ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) : بلبل شیرین زبان بر جوزبن راوی شود
زندباف زندخوان بر بیدبن شاعر شود.
منوچهری.
|| هر جانور خوش آواز را هم گفته اند. ( برهان ). هر نوع خوش آواز. ( ناظم الاطباء ).