ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.
عماره ( یادداشت ایضاً ).
چو سیمین زنخدان معشوق زهره چو رخشنده رخسارگانش دو پیکر.
فرخی.
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند...دهن زر خجسته به عبیر آکندند
در زنخدان سمن ، سیمین چاهی کندند...
منوچهری.
مغزک بادام بودی با زنخدان سپیدتا سیه کردی زنخدان را، چو کنجاره شدی.
اورمزدی.
رخ نار باسیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست.
اسدی.
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم دستار چه کجاوه و ماه مدورش.
خاقانی.
زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسدکوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد.
خاقانی.
من رفته ز گفت او فرو چاه آن چاه که داشت در زنخدان.
خاقانی.
نه شیرین تلخ شد زآن جای دلگیرنه سیب آن زنخدان گشتش انجیر.
نظامی.
گریبانم درید. زنخدانش گرفتم. ( گلستان ). بر سیب زنخدانش چون به ، گردی نشسته بود. ( گلستان ).بیمار فراق به نباشد
تا نشکند آن به زنخدان.
سعدی.
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چندتو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند.
سعدی.
ببین که سیب زنخدان تو چه می گویدهزار یوسف مصری فتاده در چه ماست.
حافظ.
- چاه زنخدان ؛ چالی زنخ. ( ناظم الاطباء ). فرورفتگی کوچکی که در ذقن بعضی از زیبارویان است.- زنخدان بر زانو ماندن ؛ در حالت و غم و اندیشه باقی بودن :
به یمگان من غریب و خوار و تنها
از اینم مانده بر زانو زنخدان.
ناصرخسرو.
- زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. ( آنندراج ) : زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده ، روزی فرستد ز غیب.بیشتر بخوانید ...