زنجموره
/zanjemure/
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
پیشنهاد کاربران
زنجمور/Zăndjămure : زوزه ی خفیف، زاریدن، گریستن دردمندانه.
مانند: برهنه ای را در بستری از خار بپیچانید، لب های او را بدوزید و بر خاک اش بتابانید. در بستر امشب، جان زیور می رفت تا چنین ستمی را تاب بیاورد. مهلت زنجموره حتی نمی یافت.
کلیدر
محمود دولت آبادی
مانند: برهنه ای را در بستری از خار بپیچانید، لب های او را بدوزید و بر خاک اش بتابانید. در بستر امشب، جان زیور می رفت تا چنین ستمی را تاب بیاورد. مهلت زنجموره حتی نمی یافت.
کلیدر
محمود دولت آبادی