- عصای زلق دار . ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
زلق. [ زَ ] ( اِ ) فارسی است. آژخ. زرک. ثؤلول. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
زلق. [ زَ ل َ ] ( ع مص ) لغزیدن. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || دلتنگ شدن از جایی ، پس کناره گزیدن از آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || بدست انزال کردن نیز آمده و بعضی مجازاً برای خوش آمد نوشته اند بمناسبت بمعنی لغزیدن. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). انزال منی با دست. استمناء. جلق. ( فرهنگ فارسی معین ).
زلق. [ زَ ] ( ع مص ) دورگردانیدن کسی را از جای و یکسو کردن. || لغزانیدن کسی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || موی ستردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). ستردن موی کسی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
زلق. [ زَ ] ( ع اِ ) جای لغزان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) :
در تردد از تو افتادند خلق
در هزیمت کشته شد مردم ز زلق .
مولوی.
رجوع به زَلِق و زَلَق شود.زلق. [ زَ ل َ ] ( ع ص ، اِ ) جای لغزان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). جای لغزناک. ( دهار ). زمینی که پا بر آن لغزان شود. ( ترجمان القرآن ). زمین هموار بی گیاه. ( غیاث اللغات ). و قوله تعالی : فتصبح صعیداً زلقاً ؛ ای ارضاً مَلْساءً لیس بها شی ٔ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
اوش لغزانید سخت اندر زلق
لیک پشت و دستگیرش بود حق.
مولوی.
- زلق الامعاء ؛ بیماریی است مر معده یا روده ها را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ملاست معده. درنگ نکردن طعام در امعاء و آن نقصان یا بطلان هضم معدی باشد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). در اسهال معوی که آن را زلق الامعاء گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). رجوع به کتاب ثالث قانون بوعلی سینا ص 172، ترکیب بعد و دزی ج 1 ص 600 شود.بیشتر بخوانید ...