زلفینک

لغت نامه دهخدا

زلفینک. [ زُ ن َ ] ( اِمصغر )زرفینک. زورفینک. زولفینک. زورفین خرد. که از طریق مشابهت حلقه بودن به زلف اطلاق می شود. موی صدغ حلقه کرده. ( از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا ). ( از: زلفین +ک ، پسوند تصغیر و تحبیب ). ج ، زلفینکان :
زلفینک اوبر نهاده دارد
بر گردن هاروت زاولانه.
خسروی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 448 ).
بینی آن زلفین او چون چنبر بالان بخم
گر بلخچ اندر زنی ایدون بود چون آبنوس.
طیان ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 61 ).
ای بسا شورا کزان زلفینکان انگیختی
گر نترسیدی تو از منصور عادل کدخدای.
منوچهری.
رجوع به زلفین شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس