زعبل
لغت نامه دهخدا
زعبل. [ زَ ب َ ] ( ع ص ، اِ ) هر آنکه هرچه خورد نگوارد او را و شکم کلان می شود و گردن باریک. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به زعبلة شود. || ماربزرگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). افعی.( اقرب الموارد ) || آفتاب پرست. || مادر یا زن گول. || درخت پنبه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
- ثکلته الزّعبل ؛ ای امه الحمقاء. ( ناظم الاطباء ).
زعبل. [ زَ ب َ ] ( اِخ ) محدثی است که ابوقدامة حارث بن عبید از وی روایت می کند. ( منتهی الارب ).
زعبل. [ زَ ب َ ] ( اِخ ) ابن ولید شامی و فاطمه بنت زعبل روایت حدیث دارند. ( منتهی الارب ).
زعبل. [ زَ ب َ ] ( اِخ ) موضعی نزدیک مدینه. ( از معجم البلدان ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید