زردرو

/zardru/

لغت نامه دهخدا

زردرو. [ زَ ] ( ص مرکب ) زردروی. زردرخ. ( فرهنگ فارسی معین ). زردگونه. که رخساری زرد رنگ دارد بی علتی : اهواز شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از آن خرم تر با نعمت های بسیارو نهادی نیکوی و مردمانی زردرو. ( حدود العالم ). || خزان زده در صفت باغ و درختان :
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار.
فرخی.
|| شرمنده ناتوان و بیمارگونه. دل شکسته و غمگین. منفعل از خجلت یا ترس یا اندوه و خشم. زار و نزار از بیماری :
سپه شد شکسته دل و زردروی
برآمد ز آوردگه گفتگوی.
فردوسی.
چو بشنید بهرام و شد زردروی
نگه کرد خرادبرزین بدوی.
فردوسی.
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید تیره دل و زردروی.
فردوسی.
ده تن از تو، زردروی و بینوا خسبد همی
تا به گلگون می تو روی خویش را گلگون کنی.
ناصرخسرو.
سپیدکار سیه دل ، سپهر سبزنمای
کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد.
خاقانی.
عصای کلیمند بسیارخوار
به ظاهر چنین زردروی و نزار.
سعدی ( بوستان ).
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی.
سعدی ( بوستان ).
رجوع به زرد و دیگر ترکیبهای آن شود. || کنایه از آفتاب. ( فرهنگ فارسی معین ). آفتاب. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

زرد روی زرد رخ خزان زده در صفت باغ و درختان شرمنده ناتوان و بیمار گونه کنایه از آفتاب

فرهنگ عمید

= زردرخ

پیشنهاد کاربران

بپرس