مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار.
فرخی.
|| شرمنده ناتوان و بیمارگونه. دل شکسته و غمگین. منفعل از خجلت یا ترس یا اندوه و خشم. زار و نزار از بیماری : سپه شد شکسته دل و زردروی
برآمد ز آوردگه گفتگوی.
فردوسی.
چو بشنید بهرام و شد زردروی نگه کرد خرادبرزین بدوی.
فردوسی.
زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی.
فردوسی.
ده تن از تو، زردروی و بینوا خسبد همی تا به گلگون می تو روی خویش را گلگون کنی.
ناصرخسرو.
سپیدکار سیه دل ، سپهر سبزنمای کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد.
خاقانی.
عصای کلیمند بسیارخواربه ظاهر چنین زردروی و نزار.
سعدی ( بوستان ).
نرفتم به محرومی از هیچ کوی چرا از در حق شوم زردروی.
سعدی ( بوستان ).
رجوع به زرد و دیگر ترکیبهای آن شود. || کنایه از آفتاب. ( فرهنگ فارسی معین ). آفتاب. ( ناظم الاطباء ).