زردرخ

لغت نامه دهخدا

زردرخ. [ زَرُ ] ( ص مرکب ) آنکه صورتش زردرنگ و پریده باشد. ( فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از شرمنده و منفعل باشد. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( از ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). خجل و منفعل ( آنندراج ) :
خوشطبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم
حلوا به خوان خواجه مزعفر نکوتر است.
خاقانی.
|| کنایه از ترسنده و ترسناک هم هست. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ).ترسان. هراسان. ( آنندراج ) ( از فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از عاشق. ( غیاث اللغات ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه صورتش زرد رنگ و پریده باشد . ۲ - شرمنده منفعل . ۳ - ترسیده .
آنکه صورتش پریده و زرد رنگ باشد کنایه از شرمنده و منفعل باشد کنایه از ترسنده و ترسناک هم هست کنایه از عاشق

فرهنگ عمید

۱. کسی که چهره اش زردرنگ باشد، زردرو، زردچهره.
۲. [مجاز] شرمنده.
۳. [مجاز] بیمناک.

پیشنهاد کاربران

بپرس