زرد رو ی
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
زردروی ؛ زردرخسار. که در اثر درد و رنج چهره اش به زردی گراید. به مجاز، محروم. نومید. خجل :
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی.
سعدی ( بوستان ) .
ورجوع به ماده روی زرد شود.
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی.
سعدی ( بوستان ) .
ورجوع به ماده روی زرد شود.