چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زرآب گردد زمین بنفش.
فردوسی.
هر زمان باغ بزرآب همی شوید روی هر زمان کوه به سیماب فروپوشد یال.
فرخی.
سخنهائی بگفت از جان پرتاب که شاید ار نویسندش به زرآب.
( ویس و رامین ).
اندوده رخش زمان به زرآب آلوده سرش به گرد کافور.
ناصرخسرو.
زیرا که دراو خزان به زرآب بر دشت بشست سبز بیرم.
ناصرخسرو ( دیوان ص 274 ).
وز طلعت من زمان به زرآب شست آن همه صورت ونگارم.
ناصرخسرو ( دیوان ص 285 ).
جرعه زرآبست بر خاکش مریزخاک مرو آتشین جوشن کجاست.
خاقانی.
دوش آن زمان که چشمه زرآب آسمان سیماب وار زآن سوی چاه زمین گریخت.
خاقانی.
... و آزریون ، از حسد، رخسار آتش رنگ او رخ به زرآب فروشست و بسان غمگینان از اوراق گلناری چهره زعفرانی بنمود. ( تاج المآثر ). || کنایه از شراب زردرنگ باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از غیاث اللغات ) ( از جهانگیری ) ( از ناظم الاطباء ).می زعفرانی. ( شرفنامه منیری ). شراب زعفرانی. ( انجمن آرا ) : زرآب دیدی می نگر، می برده آب کار زر
ساقی بکار آب در آب محابا ریخته.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 377 ).
|| بالفتح و تشدید رای مهمله ( زَرّآب ) نام گیاهی است که بوی مشک دارد. از شرح خاقانی. ( غیاث اللغات ).زرآب. [ زِرر ] ( اِخ ) موضعی است که در آن مسجد رسول اکرم ( ص ) بر سر راه تبوک و مدینه بنا شده است. ( از معجم البلدان ).
زراب. [ زَ ] ( اِخ ) نام کوهی است در نواحی بغداد. ( برهان ) ( از جهانگیری ) ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) ( از ناظم الاطباء ).