زبگر. [ زَ گ ُ ] ( اِ ) با لفظ زدن و خوردن مستعمل... بمعنی آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری چنان دست بر آن زند که باد از دهانش با صدا بجهد. ( آنندراج ). بر وزن و معنی زبعر است که زنبلغ باشد و آنرا آپوق نیز خوانند و بکسر اول و فتح ثانی و ضم کاف تازی هم گفته اند و با کاف مضموم و مشدد هم آورده اند و به این معنی بجای حرف ثانی یای حطی نیز آمده است که بر وزن دیگر باشد و بترکی زمرط خوانند. ( برهان قاطع ). زبغر. ( ناظم الاطباء ) :
گردن ز در هزار سیلی
لفجت ز در هزار زبگر.
منجیک ( از صالح الفرس ).
بدزدی و بقمار و به سیلی و زبگربمکر و وسوسه و جور و غیبت و بهتان.
بدیع سیفی ( درقسمیه ).
زبگر. [ زَ ب َ گ ُ ] ( اِ ) همان زابگر. ( رشیدی ) :
گر لاف زند خصم دهان کرده پر از باد
از دست حوادث زبگر قسمت او باد.
لطیفی ( از رشیدی ).