بهر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم.
فردوسی.
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشدچه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی.
سعدی.
- زبونی کردن ( کسی را، به دست کسی ) ؛ تحمل خواری از وی کردن : نه جستی گرگ بر میشی فزونی
نه کردی میش ، گرگی را زبونی.
( ویس و رامین ).
چون برترین مقام ملک دون قدر ماست چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم.
سعدی.
رجوع به زبون و زبونی شود.