زبونة. [ زَب ْ بو ن َ ] ( ع مص ) دفع. راندن : و انه لذوزبونة؛ یعنی او دارای دفع است ، برخی گویند: ذوزبونه ، یعنی او حافظ حریم خویش است. سواربن مضرب گوید:
بذبی الذم عن احساب قومی
و زبونات اشوس تیّحان.
( از لسان العرب ).
- رجل ذوزبونة ؛ یعنی مردی که محافظ و مانع جانب خویش است. ( تاج العروس ). مردی که محافظ حسب خویش است. ( محیط المحیط ). مردی که نگهدار جانب خویش است و از آن دفاع میکند. ( اقرب الموارد ). زمخشری آرد: رجل ذوزبونة؛ یعنی از حریم خود دفاع کننده است. ذوزبونات نیز گویند. شاعر گوید:وجدتم القوم ذوی زبونة
و جئتم باللوم تنقلونه
حرمتم المجد فلاترجونه
و حال اقوام کرام دونه.
سواربن مضرب نیز زبونات آورده است. ( از اساس اللغه زمخشری ).
زبونة. [ زَب ْ / زُب ْ بو ن َ ] ( ع اِ ) گردن و عنق را میگویند. ( شرح قاموس ). گردن. ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). گردن و عنق. ( ناظم الاطباء ). گردن. و گویند: خذ بقردنه و بزبونته ؛ یعنی بگیر گردنش را. ( از لسان العرب ). هر دو ضبط این کلمه از ابن الاعرابی است. و هم او حکایت کند که گویند: خذ بقردنه و زبونته ؛ یعنی بعنقه. ( از تاج العروس ). || ( اِمص ) کبر. ( اقرب الموارد ). گردن کشی و کبر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). کبر و غرور. ( ناظم الاطباء ): رجل فیه زبونة؛ یعنی در او کبر است. ( صحاح ) ( از لسان العرب ) ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ) ( محیط المحیط ) ( البستان ).
زبونة. [ زَب ْ بو ن َ ] ( ع ص ) مردی که سخت مانع و محافظ پشت سر خویش باشد. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ). زبونة از مردان آن کس است که سخت و مانع ماوراء خود باشد. ( متن اللغة ). || زبونة از مردان آن است که در او کبر باشد. ( متن اللغة ). || ( اِمص ) بغی و سرکشی و خودسری. ( ناظم الاطباء ).