زبون گشتن

لغت نامه دهخدا

زبون گشتن. [ زَ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) گرفتار شدن. اسیر شدن. پای بند گردیدن :
گر این سان بیک بلده گشتی زبون
که در پیش تخت تو ریزند خون.
( گرشاسب نامه ص 154 ).
آن مرغ که بود زیرکش نام
در دام بلای تو زبون گشت.
عطار.
|| لاغر و نزار شدن. خسته و فرسوده گشتن :
چو می تان بشادی شود رهنمون
بخسبید تا تن نگردد زبون.
فردوسی.
|| مقهور شدن. مغلوب گشتن.خوار گردیدن :
همه روم تا خاور و هند و چین
زبون گشت گرشاسب را روز کین.
( گرشاسب نامه ص 328 ).
نیست از مردی عروس دهر را گشتن زبون
زن که خائن بود بر شوهر بمعنی شوهر است.
جامی.
|| خوار شدن. ذلیل گردیدن :
چنان خوار گشتیم و زار و زبون
که یک تن سوی ما گرایدبخون.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

گرفتار شدن اسیر شدن خوار شدن خاشه و خوشه

پیشنهاد کاربران

بپرس