گر این سان بیک بلده گشتی زبون
که در پیش تخت تو ریزند خون.
( گرشاسب نامه ص 154 ).
آن مرغ که بود زیرکش نام در دام بلای تو زبون گشت.
عطار.
|| لاغر و نزار شدن. خسته و فرسوده گشتن : چو می تان بشادی شود رهنمون
بخسبید تا تن نگردد زبون.
فردوسی.
|| مقهور شدن. مغلوب گشتن.خوار گردیدن : همه روم تا خاور و هند و چین
زبون گشت گرشاسب را روز کین.
( گرشاسب نامه ص 328 ).
نیست از مردی عروس دهر را گشتن زبون زن که خائن بود بر شوهر بمعنی شوهر است.
جامی.
|| خوار شدن. ذلیل گردیدن : چنان خوار گشتیم و زار و زبون
که یک تن سوی ما گرایدبخون.
فردوسی.