زبون گرفتن کسی را ؛ او را ببازیچه گرفتن. با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به اراده خود گرداندن. او را مقهور اراده خویش ساختن :
ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون.
ناصرخسرو.
ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون.
ناصرخسرو.