نمودی خوار خود را ومرا چون خود زبون کردی
ترا هرچند گفتم کم کن این سودا فزون کردی.
فرخی.
چه کرد آن سنگدل با تو، بسختی صبر چون کردی چرا یکبارگی خود را چنین خوار و زبون کردی.
فرخی.
- زبون کردن کسی را ؛ مقهور ساختن او را. مغلوب کردن او را. غلبه یافتن بر او. آن کس یا کسان را وادار بتسلیم کردن : بسی قوت از قوت تو متین تر، زبون کرده است. ( ترجمه تاریخ یمینی ).چون زبون کرد آن جهودک جمله را
فتنه ای انگیخت از مکر و دها.
مولوی.
که گروهی را زبون کرد او بسحرمن نیایم جانب او نیم شبر.
مولوی.
سپهدار گرشاسب تا زنده بودنه کردش زبون کس ، نه افکنده بود.
سعدی.
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج دو دینار بر هر دوان کرد خرج.
سعدی.
- امثال :زبون چارزبانی مکن ؛ خود را اسیر عناصر اربعه مکن. ( آنندراج ) :
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چارزبانی مکن دو حور لقا.
خاقانی.
رجوع به «زبون کردن » و «زبون » و «زبونی » شود.