شاه بی شهر چون ستاند باج
شهر بی ده زبون شود ز خراج.
اوحدی.
- زبون شدن بدست چیزی یا کسی ؛ مغلوب شدن. زمین خوردن پیش او : دویست وپنجه وسه سال کرد عمر چو هود
بدست مرگ زبون شد در این سرای دودر.
ناصرخسرو.
|| تسلیم گشتن. خود را تسلیم کردن و در اختیار دیگری قرار دادن : وگر بر تو بر، دست یابد بخون
شوند این دلیران ترکان زبون.
فردوسی.
چاره کرباس چه بْوَد جان من جز زبون رای آن غالب شدن.
مولوی.
رجوع به «زبون » و «زبونی » شود.