زبون داشتن

لغت نامه دهخدا

زبون داشتن. [ زَ ت َ ] ( مص مرکب ) ( کسی یا چیزی را ) خوار شمردن و ناچیز گرفتن. آسان گرفتن. توجه نکردن و حقیر داشتن :
یکی ترک بد پیر نامش قلون
که ترکان ورا داشتندی زبون.
فردوسی.
سواران ترکان که روز درنگ
زبون داشتندی شکار پلنگ.
فردوسی.
چنین داد پاسخ یکی رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون.
فردوسی.
گر نخواهی که ترا خوار و زبون دارد
برتر از قدرش و مقدارش مگذارش.
ناصرخسرو.
این بد علاج و داروی دنبل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون.
سوزنی.

فرهنگ فارسی

خوار شمردن و ناچیز گرفتن اهمیت ندادن

پیشنهاد کاربران

زبون داشتن ؛ خوار شمردن :
سواران ترکان که روز درنگ
زبون داشتندی شکار پلنگ.
فردوسی.

بپرس