برای از بزرگان بهش دید و بیش
نشاندش زبردست دستور خویش.
سعدی ( بوستان ).
جواب داد که هان ای سخن فروش مگیربپای حیله زبردست اوستاد دکان.
بدیعی سیفی ( از مونس الاحرار ).
کجا بازداند چو شد پای بست که خواهد زبردست سلطان نشست.
امیرخسرو.
ای در صف جمال زبردست نیکوان در حسن زیردستت هم حور و هم پری.
مکی طولانی.
|| ( ص مرکب ) کنایه از مردم توانا و صاحب قوت و قدرت و زورمند باشد. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). مرد صاحب قوت و قدرت و زورمند برخلاف زبردست. ( آنندراج ). توانا. ( شرفنامه ٔمنیری ). پهلوان. ( ناظم الاطباء ) : بزبان و به دل زبردستی
مرد چون بنگری دلست و زبان.
فرخی.
ور شود خصم من زبردستی زیر پای بلام مگذاری.
خاقانی.
زبردست چون سر برآرد بچنگ سرزیردستان درآید بسنگ.
امیرخسرو.
|| فائق. ( شرفنامه ). بالادست. متبوع. عالی. ( ناظم الاطباء ). غالب. مسلط. مستولی.آن کس که از لحاظ مراتب اجتماعی بالاتر باشد. روی دست. از طبقه بالا : سخن تا نگویی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو رست.
ابوشکور.
از آن تو داریم چیزی که هست زبردست شد از تو این زیردست.
فردوسی.
چو بینی زبردست را زوردست نه مردی بود پنجه خود شکست.
سعدی.
ای زبردست زیردست آزارگرم تا کی بماند این بازار.
سعدی.
اگر زیردستی بیفتد رواست زبردست افتاده مرد خداست.
سعدی.
|| بزرگ. ( ناظم الاطباء ). بزرگ و مهم. گویند: از کوه زبردستی بالا رفتم. ( فرهنگ نظام ) : شاه محمود که شاهان زبردست کنند
هرزمانی بپرستیدن او پشت دوتاه.
فرخی.
|| والا. از نوع عالی. بزرگ. خیلی خوب. بهتر : بیشتر بخوانید ...