زبان دانی

لغت نامه دهخدا

زبان دانی. [ زَ ] ( حامص مرکب ) سخن دانی. زبان آوری. فصاحت. زبان داری. اهل سخن بودن. توانایی در سخن :
زبان دانی تو را مغرور خود کرده ست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی.
سنائی.
شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زبان دانی کند.
صائب.
|| زبانهای متعدد غیر از زبان مادری دانستن. ترجمه دانستن و توانستن. بلغات متعدد تکلم کردن. رجوع به زبان دان شود.

فرهنگ فارسی

سخن دانی زبان آوری زبانهای متعدد غیر از زبان مادری دانستن

پیشنهاد کاربران

بپرس