زبان بستن

لغت نامه دهخدا

زبان بستن. [ زَ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از خاموش کردن. ( آنندراج ). خاموش کردن و ساکت نمودن. ( ناظم الاطباء ) :
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را.
سعدی.
من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم.
سعدی.
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست.
سعدی.
چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود.
سعدی ( بوستان ).
بزبان نگه از شکوه زبان بست مرا
از لبش جذب سؤال ازچه جوابی نکشید.
نورالدین ظهوری ( از آنندراج ).
کام و دم مار و نیش کژدم بستن
بتوان نتوان زبان مردم بستن.
مشرب.
رجوع به زبان بسته و زبان بستگی شود.
|| کنایه از خاموش شدن... و این از خصائص لفظ بستن است که بمعنی لازم و متعدی هر دو آمده و مستعمل میشود . ( آنندراج ). کنایه از خاموش شدن باشد. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ). خاموش بودن. سکوت داشتن. ( ناظم الاطباء ) : زبانرا از دروغ بسته. ( کلیله و دمنه ).
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی زیان کشید.
خاقانی.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) خاموش شدن سکوت کردن . یا زبان بستن کسی را ( مصدر ) او را وادار به سکوت کردن .
کنایه از خاموش گردانیدن

فرهنگ معین

( ~. بَ تَ ) (مص ل . ) خاموش شدن ، سکوت کردن .

پیشنهاد کاربران

بپرس