چون علت زایل شد و بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر.
ناصرخسرو.
خلل از ملک چون شود زایل جز به رای وزیر و تیغ امیر.
ناصرخسرو.
دارو سبب درد شد اینجا چه امید است زایل شدن عارضه و صحت بیمار.
( از کلیله و دمنه ).
گرچه بیدل رنگ آتش خانه ، از ما ریختنداز جبینم چون شود داغ فنا زایل نشد.
میرزا بیدل ( از آنندراج ).
|| بسرآمدن. بپایان رسیدن : و این وقت سال سی ویکم بود از هجرت ، ملک پارسیان زایل شد و اسلام قوت گرفت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 112 ).بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس.
سعدی ( بوستان ).
|| فانی شدن. ( ناظم الاطباء ) :نور این خورشید اگر زایل شود
نورآن خورشید جاویدان بود.
عطار.
زایل شود هرآنچه بکلی کمال یافت عمرم زوال یافت کمالی نیافته.
سعدی.