زاروار

لغت نامه دهخدا

زاروار. ( ص مرکب ، ق مرکب ) مرکب از: زار و مزید مؤخر ( وار ). زبون. خوار :
بکوشم بمیرم بغم زاروار
نخواهم از ایرانیان زینهار.
فردوسی.
|| مفلس و درویش و بینوا :
بی تو از خواسته مبادم گنج
همچنین زاروار با تو رواست.
شهید بلخی ( از لباب الالباب عوفی چ اوقاف گیب ج 2 ص 2 ).
|| نالان. زاری کنان :
بصد سال گریان بد و زاروار
همی خواست آمرزش از کردگار.
( گرشاسب نامه ).
ز هر کنجی برآمد زارواری
ز هر چشمی روان شد رودباری.
( ویس و رامین ).
ز عشقت من نژند و بی قرارم
ز درد دل همیشه زاروارم.
( ویس و رامین ).
|| ناتوان :
گمان بردم که داند شهریارم
که من خود دردمند و زاروارم.
( ویس و رامین ).
و رجوع به زار و وار شود.

فرهنگ فارسی

افسوس خوردنغصه دار بودنخواری و زبونی

فرهنگ عمید

۱. زارمانند، خوار و زبون.
۲. بینوا: بی تو ار خواسته مبادم و گنج / همچنین زاروار با تو رواست (شهید بلخی: شاعران بی دیوان: ۲۸ ).
۳. ناتوان.

پیشنهاد کاربران

بپرس