ریع. [ رَ ] ( ع اِ ) اول هرچیزی و افضل آن. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || اول جوانی. ( دهار ). || روشنی چاشت و خوبی درخش آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || جواب ، گویند: لیس له ریع؛ ای جواب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || جنبش و درخش سراب. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). اول سراب. ( دهار ). || ترس و بیم. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || فزونی آستین زره.( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || فزونی هر چیزی مانند خمیر آرد و جز آن. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). افزونی و برکت و گوالیدگی. ( ناظم الاطباء ). نماء.زیادت. فضل. گوالش. عوام به غلط گویند: «آرد ری می کند» و صحیح آن ریع است. افزونی وزن آرد چون نان کنند. افزونی وزن برنج چون پلاو سازند و جز آن : این آرد هرمنی نیم من ریع دارد. ( یادداشت مؤلف ). دخل. ( نصاب الصبیان ) ( یادداشت مؤلف ). نمو کردن. بالا آمدن. برآمدگی ( خمیر، برنج پخته و مانند آن ). ( فرهنگ فارسی معین ). گاه این افزونی درباره حاصل و غله نیز بکار رودو بر زمینی که کشت آن حاصل بیشتر دهد نیز اطلاق شود : ریعی دارد چنانکه از یک من تخم هزار من دخل باشد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 135 ). زمین آن جایگاه ریعی نیکو و از همه گونه میوه ها باشد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 148 ). هوای این ناحیت سردسیر معتدل است و غله... ریعی عظیم دارد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 128 ).
ریع حشمت زمین دولت را
حاصل از دست ابروار تو باد.
مسعودسعد.
تو چه کردی جهد کان با تو نگشت تو چه کاریدی که نامد ریع کشت.
مولوی.
جز پشیمانی نباشد ریع اوجز خسارت پیش نارد بیع او.بیشتر بخوانید ...