ریش گاو

لغت نامه دهخدا

ریش گاو. [ ش ِ / ش ْ ] ( ترکیب اضافی ، ص مرکب ) مردم احمق و ابله و طامع و صاحب آمال و آرزوهای دور و دراز، مانند کسی که همه روزه صبح از خانه خود به درآید به امید اینکه در راه گنجی یابد و چنین و چنان کند. ( از برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرا ). احمق. ( شرفنامه منیری ). احمق و ابله. خام طمع. مسخره. ( غیاث اللغات ). مردی از دیگری پرسید ریش گاو کیست ؟ گفت آنکه از بام تا شام در کوی و برزن گردد به امید آنکه نقدی در راه یابد. گفت ای رفیق پس تا من بوده ام ریش گاو بوده ام. ( امثال و حکم دهخدا ) ( آنندراج ) ( از برهان ). برابر کون خر باشد و آن چنان بود که دایم خیال های محال کند. ( از فرهنگ خطی ) :
در آنکه نادان بودم چو گرد کردم ریش
مرا بنام همه ریش گاو خواند پدر.
مسعودسعد.
بس ریش گاوی ای خر ز نار منطقه
ای قلیه و کباب تو خوک مخنقه.
سوزنی.
چون مر او را واضع خرمایه گیرد ریش گاو
گاو او در خرمن من باشد از کون خری
چون نداری بر کسی حقی ، حقیقت دان که هست
هم تقاضا ریش گاو و هم هجا کون خری.
انوری ( از آنندراج ).
چرخ داند که ریشخند است آن
نه چو آن ریش گاو کون خر است.
انوری.
بباید ساخت با هر ناپسندی
که ارزد ریش گاوی ریشخندی.
نظامی.
ای بسا گنج آگنان کنجکاو
کان خیال اندیش را شد ریش گاو.
مولوی.
ریش گاو و بنده غیر آمد او
غرقه شد کف در ضعیفی درزد او.
مولوی.
هرکسی شد بر خیالی ریش گاو
گشته بر سودای گنجی کنجکاو.
مولوی.
|| افسار گاو. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

مردم احمق و ابله و طامع و صاحب آمال و آرزوهای دور و دراز مانند کسی که همه روزه صبح از خانه خود بدر آید به امید اینکه در راه گنجی یابد و چنین و چنان کند .

پیشنهاد کاربران

بپرس