ریش سفیدی


معنی انگلیسی:
intercession

لغت نامه دهخدا

ریش سفیدی. [ س َ / س ِ ] ( حامص مرکب ) عمل و صفت ریش سفید. ریش سفید بودن. ( از یادداشت مؤلف ). || رهبری و سروری قوم و ایل و عشیره یا دیه : مجملاً لازمه منصب مطلق صدارت ، تعیین حکام شرع و... و ریش سفیدی جمیع سادات و علماء... ( تذکرةالملوک ص 2 ).
- ریش سفیدی کردن ؛ دخالت در امری کردن و آن را فیصل دادن. ( یادداشت مؤلف ). وساطت و میانجی گری کردن. پادرمیانی کردن و اختلافی را مرتفع ساختن.

فرهنگ فارسی

عمل و صفت ریش سفید . ریش سفید بودن .

پیشنهاد کاربران

صفت و جایگاه. وقتی امری در بین افراد خانواده، یا محله و. . . به مشکل بخورد، با مراجعه به ریش سفید و با راهنمایی او مشکلات را حل کنند.

بپرس